پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

21 ماهگی گل گلی!

دخترکم ...ناز گلکم.... میخوام برات بنویسم ولی وقتی خونه هستی بهم اجازه نمیدی!!فقط میتونم در همین حد بگم:                                                                                                                 **  21 ماهگیت مبارک عروسک مامان**                                ...
28 مرداد 1391

شرح وظایف!

مامان:کی دندونای پرینازو مسواک می زنه؟ پریناز:بابا مامان:کی برای پریناز لباس خریده؟ پریناز:مامان مامان:کی پرینازو می بره مهد کودک؟ پریناز:بابا مامان:کی برای پریناز پوفی می پزه؟ پریناز:مامان ...
18 مرداد 1391

روزهای کمی سخت!

فرشته عزیزم روزهای ماه مبارک تند و تند دارن میگذرن.متاسفانه نمیتونم زیاد استفاده کنم.خدا ببخشه که بیشتر تحمل تشنگی و گرسنگی می کنم و بیشتر از این نتونستم حق این ماه رو به جا بیارم.ولی خب خدای من بزرگه و می دونه نگهداری از کوچولویی مثل شما خودش یه جور عبادته.چه روزهایی که حتی اجازه یه خرما خوردن دم افطار بهم نمیدی و فقط می خواهی توجهم به شما باشه....چه روزهایی که فقط یه ربع خواب نیمروزی که برای روزه دار آب روی اتیشه رو ازم دریغ می کنی....چه روزهایی که همون لحظه افطار نیاز به تعویض داشتی...و چه و چه و چه.... (اینجا دم افطاره و میخوام سفره بچینم.اومدی برا بابات لقمه گرفتی!) این روزها به صورت کاملا خودجوش شب ها اتاق خ...
17 مرداد 1391

تکه گمشده

روزه داری توی این روزهای طولانی و گرم سختی های خودشو داره.یکی از عوارض روزه داری خواب آلودگیه که به خاطر پایین افتادن قند خون همش آدم حس می کنه یه چیزی مثل چرخ و فلک دور سرش می چرخه! امروز بعد از ظهر خیلی خوابم میومد ولی از اون روزایی بود که تو اصلا قصد خواب نداشتی.(نمیدونم شاید بعضی روزها تو مهد یه چرتی می زنی که اینقدر بعد از ظهر سرحالی.باید به مربی بگم هرجور شده شما رو نخوابونن)رو تخت دراز کشیدم شما هم اومدی روی پام با انواع و اقسام عروسکها و موبایل بابا.هرچی لالایی بلد بودم خوندم ولی انگار نه انگار.همش حواست به گوشی بابا بود و نمی خواستی بخوابی.منم بی خیال شدم و خودم گرفتم خوابیدم.البته اینجور وقتا خوابم نمی بره مگه اینکه یه لحظه...
9 مرداد 1391

روزه کله گنجشکی

نازنین دختر من... از اونجایی که جمعه شب من چند تا از دوستای بابایی و خانواده هاشونو برای افطاری دعوت کرده بودم 5 شنبه مشغول تدارکات بودیم و شما هم تا حد فراتر از ممکن شیطنت می کردی.اصولا دوست نداری کسی به کارش برسه و دوست داری مرکز توجه همه قرار بگیری.اونقدر خسته بودی که همش خمیازه می کشیدی و منم از خدا خواسته ساعت 10 شب خوابوندمت و با بابایی مشغول کار شدیم.دم دمای سحر بود حس کردم بیداری.یه کم اومدی سرتو روی شونه ام گذاشتی و لوس بازی ولی من مثلا خواب بودم.با خودت کلی حرف می زدی.تا اینکه ساعت زنگ زد برای سحری .من آروم از اتاق رفتم بیرون و بابایی تلاش کرد شما رو بخوابونه که تلاشش بی فایده بود.به بابایی گفتم بذار بیاد پیش ما.خلاصه این ش...
8 مرداد 1391

ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته...

دیدن خرمشهر خیلی جالبه.هنوز بعد از این همه سال آثار جنگ توی چهره شهر دیده میشه.یه جورایی خیلی دلم میگیره وقتی خونه های قدیمی ترکش خورده رو می بینم و متاسف میشم که چرا بهش نمی رسن...   هفته پیش 3 نفری رفتیم جنوب.یعنی خرماپزون واقعی با هوای خیلی شرجی.شانس آوردیم گرد و خاک نبود و پرواز خوبی داشتیم.روزی که رفتیم بیستمین ماهگرد زندگیت بود.مبارکت باشه عسلمممممم   برای پایش رشد 20 ماهگیت بردیمت دکتر.خدا رو شکر این ماه خیلی خوب وزن گرفتی و امید به زندگی رو در من بالا بردی!! ماه مبارک هم از راه رسید و من امسال با خیال راحت روزه هامو میگیرم.گرچه روزه داری با بچه کوچیک خیلی طاقت فرسا میشه ولی خدا کمک میکنه.عصرا خیلی ط...
4 مرداد 1391
1